- بابا فشارم افتاده یه چیز شیرین برام میخری
ساعت حوالی 10 شب بود. در ماشین را که بستم چشم هایم ناخوادگاه رویِ هم فشرده شدند. در معده ام تلاطم بود . پشت سرم تیر می کشید. دست گیره ی کنار در را چنگ زدم شاید کمی از دردم را بتوانم به او منتقل کنم.
پدرم از مسیر همیشگی که خیابان اصلی منتهی به مولوی بود نرفت. خیابان بزرگ و 4 بانده ای که اطرافش فقط اوراق چی ها و گهگاهی فلافلی ها را می دیدی با ماشین هایی که در هم می لولیدند و در هر شرایطی می خواستند از هم سبقت بگیرند. در آن مسیر خبری از خانه و کودک و گونی نبود!